شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 190 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاریه مامان اول درباره دیروز بگم که وقتی بابایی اومد تو رو تحویل گرفت و من یه چرت یه ساعته زدم ... کم بود ولی کلی بهم انرژی داد ... بعدشم شام رو بابایی از بیرون گرفت ... بعدشم ظرفارو شست و چایی هم آورد .. اینا رو گفتم که یعنی بابایی خستگی منو کاملا" درک کرده بود !!!! شنبه : دیشب خداروشکر بهتر خوابیدی ... فقط یه کم گلوت خشک میشد و سرفه میکردی ... امروز بابایی خونست ... از دیشب هوا بارونی بود .. اونم یه بارون حسابی ... منم هر وقت از خواب بیدار میشدم میرفتم پشت پنجره ... دلم لک زده برای زیر بارون رفتن ... بابایی نرفت باشگاه ... در طول روز بیقراری داشتی ... دندونت اذیت میکنه ... ایشالله زود نیش بزنه و راحت بشی ... نمیتونی ...
29 آذر 1391

یادداشت 189 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری من دوشنبه : دیروز عصری یه کم بیسکوییت بهت دادم .. البته نرم شده بود و با قاشق خوردی ... یه قاشق خوردی و 10 تا قاشق محتویات معده رو پسم دادی ... شب یه تیکه مرغ دادم دستت ... اولش حسابی له و لورد کردی ولی بعدش شروع کردی به خوردنش و هی کشیدی به دندونات و تیکه تیکه قورتش دادی ... بعدش نمیدونم از کجا قاشقت رو گیر اوردی و دمش رو کردی تو حلقت و بازم همه ی شیر و مرغا رو پس دادی !!!!! خوب این چه کاریه مــــــــادر !!!! امروز بابایی رفت باشگاه و با کله پاچه برگشت !!! نیست هر دومون ورزشکاریم کله پاچه گرفته که یه کم قوت بگیریم !!!!! بعدشم که تا عصر ولو بودیم هر دومون تا کله پاچه هضم بشه ..............!!!! عصری روی پام بو...
24 آذر 1391

یادداشت 188 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهاری پنجشنبه : نمیدونم چرا دیشب بد خوابیدی ! منم کمبود خواب دارم شدیـــــــــــــــد ... حالا خوبه به لطف آلودگی هوا بابایی چند روز خونست وگرنه من رسما له میشدم!!! امروز کار خاصی نکردیم .. جز سرو کله زدن با شما برای خوردن غذا ... که موفق نشدم ... مدل سوپت رو هم چند روزه عوض کردم .. ولی بازم نمیخوری !!!!!!!!!!!!! جمعه : حالا که دندونت در اومده چرا بد خواب شدی ؟؟ دیشب هم تا ساعت 3 هی بیدار میشدی و میخوابیدی .. اونم همراه با گریه و اشک و آه !!!! شیر هم نمیخواستی ... رو پام تابت میدادم ولی تا میخواستم بذارمت زمین بیدار میشدی ... صبح که بیدار شدی یه کم نون و کره دادم بهت ... یه کم یعنی سه تا لقمه ... لقمه هم یعنی یه ذره نون اندا...
19 آذر 1391

یادداشت 187 مامانی برای بهداد

شکوفه ی نازم شنبه : بابایی ادارست .. ماهم از صبح فقط بازی کردیم با هم .. اونم بازیهای کاملا سالم!!! ... یه بازی که خیلی خوشت میاد اینه که مامانی حواسش نباشه و تو موهاشو بکشی !!  بعدش من بگم آخ آخ آخ و تو موهامو ول کنی و بخندی !!!!!!! بعدشم که از موهام خسته میشی میری سراغ مماخم ... اینقدر میکشیش که قرمز و لبو میشه !!!! نمیدونم میخوای باهاش چکار کنی >> حالا خوبه مماخم بزرگ هم نیست !!!  ... بعدشم که با خرس و پنگوئنهای بادیت سرگرم شدی و هی دولا میشدی دم خرسی رو نگاه میکردی !!! امروز سوپ نخوردی .. شیر هم درست و حسابی نخوردی ... امشب موقع خندیدنات متوجه  سفیدیه دندون دومت شدم .. امروز و فرداست که سر بزنه و خیالمون را...
15 آذر 1391

یادداشت 186 مامانی برای بهداد

 شکوفه ی بهارنارنج دندوندارم !! چهارشنبه :بابایی رفت باشگاه و با یه عالمه خرید برگشت ... من سرگرم جمع و جور بودم که دیدم بابایی داره میره بیرون ... گفت میره برات پوشک بخره ... رفتن بابایی همانا و تا ساعت 5 نیومدنش همان !!! وقتی برگشت دیدم برام گوشی خریده ... کلی ذوق نمودم ... قبلا حرفش رو زده بودیم ولی تصمیمی برای خریدش نبود ... دستش درد نکنه ... تا شب سرگرم گوشی بودیم !!!! بخاطر همین هم یادم رفت بهت سوپ بدم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! سرشب یه سر رفتیم خونه خاله 3 ... خیلی پسر آرومی بودی و با خاله هم حسابی مهربون بودی ... اینم از مزایای مسافرت رفتنت بود  که کمتر غریبی کردی ... شب خیلی سخت خوابیدی و این من...
10 آذر 1391

یادداشت 185 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهارم چهارشنبه ساعت 11 شب : این اولین باریه که در عرض یک ساعت دارم وسایل سفر رو جمع میکنم !!! فقط توی خونه راه میرم و هر چی که به نظرم لازم هست رو میندازم وسط اتاق تا بچینم تو چمدون ... تو هم وقت خوابته و مدام داری نق و نوق میکنی ... نیم ساعته یه چمدون برا خودمون و یه ساک برای تو اماده کردم !!! بعدشم که رفتیم خونه مامان بزرگ تا خدافظی کنیم و از اونحا با خاله اینا بریم ... ساعت حدودای 12 بود که راه افتادیم ... خاله اینا خودشون 4 نفرن .. ما هم 3 تا !!! رفتن با یه ماشین خیلی سخته ... قرار شد بابایی رو تا ترمینال برسونیم و من و تو با خاله اینا بریم ... به محض اینکه سوار ماشین شدیم شروع کردی به گریه .. اونم با غش و ضعف فراوان ......
7 آذر 1391

یادداشت 184 مامانی برای بهداد

شکوفه ی بهار نارنجم شنبه : بابایی ادارست ... تا صبح اینقدر خوابای بیخود دیدم که حسابی کسل و خسته ام ... انگار تموم شب رو بیدار بودم !! ... ناهارت رو خوب نخوردی ... همش دلت میخواست اسباب بازیهات رو بخوری !! بازم لثه هات اذیت میکنن انگار ... داشتم ناهارت رو میدادم که دختر خاله مسیج داد تا یه کاری رو براش انجام بدم ... بعدش من ازش پرسیدم کجایی و جواب داد که خونه خاله 2 هستند ... با مامانش و ماماان بزرگ .. نمیدونم چرا یهو دلم گرفت ... احساس کردم با اینکه همه دور و برم هستن بازم خیلی تنهام ... بیخیال ... عصری بابایی اومد ... تو خودش بود و وقتی علت رو پرسیدم فقط گفت حوصله ی هیچکس رو ندارم ... منم چند تا سوال دیگه ازش پرسیدم تا شاید ...
1 آذر 1391
1